کیان جونکیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

کیان، امپراطور زمستان

ثبت مکتوب کودکی کیان

از وقتی که مامان متوجه وجود تو شد این کتابچه رو خریدم تا اتفاقات روز به روزت رو تا لحظه ی تولدت ثبت کنم. این کتاب مجموعه ای از احساسات خوب و گاهی نگرانیهای منو در بر داره و اینکه چجوری کنجدی مامان کم کم شد کیان کوچولو. امیدوارم وقتی اونو میخونی انرِژی بگیری... این کتاب رو هم عمه فرشته تو جشن حضور بهاریت برای تو گرفت. منم از ذوق همون روز اول هر جایی رو که نیاز بود رو پر کردم... ...
24 فروردين 1392

داستان تولد

امروز 11 اسفند 1391 هست. من به خاطر وضعیتم هفته آخرو اومدم پیش مادر جون. ساعت شش صبح بابایی قراره بیاد دنبال منو مادر جون تا بریم بابل. امروز من امتحان استخدامی استانداری دارم. با این وضع بیکاری دوست نداشتم این فرصت رو از دست بدم.صبح بعد از اینکه صبحانه خوردیم راه افتادیم. بابایی دست اندازها و چاله چوله ها رو چند تا در میون با احتیاط رد میکرد. مسیر هم چون آشنا نبود طبیعتا بعضی دست انداز ها رو نمیدیدیم. خلاصه مادر جون کمرمو با یه چادر شب محکم بسته بود ولی با این وجود بالش بارداری هم دورم بود, باز هم رو چاله چوله ها قشنگ جابه جا شدن تو رو حس میکردم. ساعت ٩ صبح امتحان شروع میشد. ما سر ساعت رسیدیم. گشنم شده بود. دوباره دو لقمه صبحانه خوردمو رفتم...
24 فروردين 1392

شمارش معکوس

می گن بهشت زیر پای مادرهاست .. منم دلم بهشت می خواد عزیزم ..  بی صبرانه منتظر بودنت در وجودم هستم .این روزها حتی هزاران بار دلتنگت می شوم .. لطفا خودتو به مامان برسون .. گلکم، فندقی من، الان دیگه تو بغلم جا میشی. بیشتر از 37 هفته سن و بیش از 40 سانتی متر قد داری. باور اینکه خدا به من اعتماد کرده و بنده خودشو تو دل من جا داده فوق العاده هست والبته خیلی شیرین. میدونم وقتی بیای تو بغلم شیرین تر میشی و بطور مرموزانه ای خودتو تو دل من جا میکنی. این روزا خیلی نازک نارنجی شدم. دور از چشم بقیه الکی گریه میکنم و فکرو خیالهای عجیبی به ذهنم میرسه. حس میکنم احساساتم داره ظریف و لطیف تر میشه که فکر کنم بهش میگن حس مادری . تا ن...
24 فروردين 1392

عقیقه برای سلامتی کیان عزیزم

    امروزپنجشنبه، 15 فروردین. قراره یه گوسفند برای سلامتی گل پسر عقیقه کنیم. این شعریه که پدر جون وقتی که مامانی نوزاد بود به  مناسبت عقیقه مامانی سرود و امروز من تقلبی کردمو برای پسرم اونو مینویسم: پسری دارم                اسمش کیان میگذار یک بز قندی               اونو عقیقه میکنم  با خونش                   پسرم را بیمه میکنم پسرم زنده باشه        در پیری عصای بابا و ماما...
22 فروردين 1392

دست نوشته

کیان جان! گفته‌اند كه «با يك گل، بهار نمي‌شود»، ولي اگر آن يك گل به زيبايي و صفاي تو باشد، هزاران بهار با خود مي‌آورد. ما اين را ديده و از دل و جان، باور كرده‌ايم. تو آن يگانه گلي كه ماه اسفند را به فروردين ماه مبدل ساختي و آن خورشيد بي‌همتايي كه از زمستان، نوبهاري جاودانه آفريدي. عزیزم یک ماهگیت مبارک ...
17 فروردين 1392

I LOVE YOU

امروز یه کار مهم دارم و اون دوست داشتنه توئه... دیروز هم همینطور بود فردا هم....! ...
6 فروردين 1392

سفر مشهد و سیسمونی نی نی ما

حدود ٢ ماه پیش بود که اسممون از طرف محل کار بابایی واسه سفر مشهد در اومد. چون دکتر گفته بود تنها نباش تو این سفر پدر جونو مادر جون هم با ما بودن. مادر جون خیلی مراقب حالم بود. مشهد هم که شلوغ. این اولین مسافرت پروازی نی نی بود. گلکم هنوز هیچکس نمیدونست نی نی ما دخمله یا پسمله؟ ساعت ١١ صبح از فرودگاه نوشهر بلیط پرواز داشتیم. با اینکه اولش یه خورده ترسیده بودم, البته اولین بارم نبود که با هواپیما میرم مسافرت. بیشتر نگران تو و وضعیت خودم بودم. با این وجود همون یه ذره ترسم هم رفع شدو در کل رفت و آمدمون خیلی راحت بود. هم خودم خواب مشهدو دیده بودم هم مادر جون دقیقا سه ماه قبل از اینکه خدا تو رو به ما بده خواب دیده بود با یه نی نی توپولو رفتیم مش...
2 فروردين 1392
1